محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

محمدهانی جون

هانی نمایشنامه حسن کچل را اجرا می کنه

داستان:مامان اجرا :محمدهانی حسن پسر خوبی بود.اما فقط یه اشکال داشت اونم اینکه موهاش زیادی بلند شده بودند. مامان و بابای حسن تصمیم داشتند موهای سرشو کوتاه کنند اما دلشون نمیومد و می ترسیدند خوب نشه... اما روز 26 اردیبهشت مامان و بابا دل رو به دریا زدند و وقتی دیدند حامدجون دوست حسن کچل کرده خوشگل شده دست به کار شدند... واین شد نتیجه تلاش عمو علی و دوستان تا حسن کچل ساخته بشه که انگار خودت زیاد راضی نبودی چون تو آینه که نشونت دادیم اینطوری شدی ...
29 ارديبهشت 1393

ده ماهگی و بازیگوشی های جدید

محمدهانی دیگه تو چهاردست و پا رفتن استاد شده.... یه سکو پیدا کنه بهش تکیه میکنه میره این طرف و اون طرف... فقط در حال پرشه... سی دی های کودک نخبه رو که واسش میذارم کلمات رو باهاشون تکرار می کنه البته به زبون خودش... کلمات جدید این ماهش اوخ گفتن ، غرخ(برق) ، من من ، مامان (اونم با تلفظ غلیظ مممممممممما مممممممممان) بابا البته مامان بابا رو می گفت اما الان صدامون میزنه که بهش توجه کنیم یعنی می دونه بگه مامان برمیگردم بهش نگاه می کنم. بدون شرح حرف زدن محمدهانی با خودش و اسباب بازیش این تاپ و شورت ورزشی رو من و بابا واسه تولد حضرت علی اصغر (ع) واست خریدیم محمدهانی و یسنا کوچولو (موقع عکس گ...
26 ارديبهشت 1393

عکس دوستای هانی

دوست هم دانشگاهی مامانی یعنی خاله الهه عکس واتساپش رو عکس بچه خواهر و بچه برادرش انتخاب کرده بود که منم ذخیره کردم تا تو وبلاگت بذارم...آخه عکسی ازشون نداشتم.... آوا و پارسا دوستای هانی اینم عکس بچه خواهر برادرای خاله نجمه دوست مامان ...
16 ارديبهشت 1393

نشستن محمد هانی از حالت خوابیده

از عروسی که برگشتیم یعنی 11 اردیبهشت واقعا خسته بودیم.شما هم اینقدر خسته بودی که تو ماشین چشمات میرفتن بخوابن.... اما خونه که رسیدیم در کمال تعجب دیدیم بــــــــــــــــــــــــــــــله آقا محمدهانی خوابش نمی بره و میگه بازی کنیم. بابا هم گفت واسه اینکه بخوابه بهت شیر بدم و خودمو به خواب بزنم.منم شیرتو دادم و الکی چشمامو بستم.بابا هم رفت مسواک بزنه.شما هم هرچی تلاش کردی نتونستی منو بیدار کنی و یهو دیدم داری تلاش می کنی از حالت خواب بشینی... و چقدر اون لحظه واسم قشنگ بود که دیدم تلاشت به ثمر نشست...از اون روز تا حالا هر موقع از خواب بیدار میشی خودت میشینی   ...
16 ارديبهشت 1393

پسمل بازیگوش مامانی و بابایی

بازم منو گذاشتین تو باغچه خونه عکس می گیرین اونم با زیرشلواری؟؟؟؟ بابایی مامان منو سپرده دستت گفته با من بازی کنی نه اینکه منو سوژه عکسات کنی مورچه های روی زمین هم عالمی دارن...عجب...!!!! اوف...کم کم داره هوا گرم میشه ببین بابایی از لای درختا هم لحظه شکار می کنه...آدم خندش می گیره خوبه این گل رو ببرم بدم بابایی که زحمت کشید با من بازی کرد مامان به کاراش برسه قابلمه هم خوب جاییه برای بازی کردن وقتی من میخوابم و بازم مامان بابا منو بردند پارک تاب بازی اینجا هم مامانی واسم مانع ایجاد می کنه تا موانع زندگی را راحت رد کنم... و شادی پیروزی و عبور از مانع رفتیم عروسی دختر خاله...
13 ارديبهشت 1393

میخوام بخورمت با این کارات....

مامانی شدی حسابی.... همه دلشون میخواد پیششون بمونی... عمه نیره مامانو خیلی دوست داری و از دورم ببینیش ذوق می کنی کنترل تلویزیون رو که دست میگیریم برمیگردی و به تلویزیون نگاه می کنی....متوجه هستی که یه رابطه ای بین دوتاشون وجود داره... تقلید صدا می کنی...صدامون نازک باشه نازک صدا در میاری و اگه صدامون کلفت باشه شما هم کلفت صدا در میاری....تازه صدای سرفه کردن باباجونم تقلید می کنی... دندوناتو قربون... تو باغ باباجون و اردک آقا مهدی پسر عمه مامان اینم یه شیوه چهار دست و پا رفتنه دیگه اینم یه روش خیار خوردن   ...
6 ارديبهشت 1393

محمدهانی و کارای بامزه 9 ماهگیش

مامان جونی چرا شما هرچی بزرگتر میشی انگار گلوله نمک بزرگتر میشه؟؟؟ تازگیا تمام حرفامونو متوجه میشی میگیم دست دستی کن دست میزنی... بوس بده بوس میدی.... انگشتمونو میذاریم رو لبمون و بیون بیون می کنیم شما هم تکرار می کنی.... بهت میگم هیسسسسسسسس بابا خوابه شما هم میگی سسسسس بهت میگم دوست دارم عشقمی عمرمی.....میخندی....اگه دعوات کنم اخم می کنی.... دیگه خزیدنت روی زمین عالی شده.اول ژست چهاردست و پا میگیری و بعد میوفتی رو زمین و می خزی... وبعد همه جا رو بهم میریزی.... صدای حیوونای ارگتو تکرار می کنی....مخصوصا آقا گاوه و ببعی رو ..... نماز که میخونیم مخصوصا بابا و باباجون ساکت ساکت میشی و گاهی مکبر می...
2 ارديبهشت 1393

ماجرای جالب چند روز پیش

چند روز پیش داشتی با دمپایی هایی که عزیزجون واست گرفته بازی می کردی...منم همش کنترلت می کردم که کار خطرناک نکنی... بعد من در حد چند دقیقه رفتم آشپزخونه و برگشتم و دیدم همینطوری مظلوم زل زدی تو چشمام و انگار یه خرابکاری کردی... منم به دمپایی هات نگاه کردم که چیز خاصی ندارن واسه خرابکاری و متوجه شدم که ای داد بیداد یکی از میخای پلاستیکی پشت دمپایی که چراغ زیرش روشن میشه نیست.و دیدم دستت رو محکم مشت کردی و بازش که کردم خدا را شکر میخ تو دستت بود.منتظر یه فرصت بودی که من غافل بشم و اونو بخوری....ای شکمو ...
2 ارديبهشت 1393